نگاهم به پنجره خانه شما بود. شب به نيمه رسيده، اما هنوز چراغ خانه، روشن بود. با خود گفتم، حتماً هنوز مشغول عبادتايد. به شوق ديدنتان و شنيدن مناجاتتان خود را به پنجره اتاق رساندم. شما با مردي سخن ميگفتيد. در آن وقت شب، هنوز مهمان داشتيد. اتاق را چراغ كوچكي روشن ميكرد. مرد، عذرخواه بود از اينكه تا آن وقت، كارش طول كشيده است. شما، اما با لبخند زيبايي با او حرف ميزديد. محو تماشايتان و شنيدن سخنانتان بودم كه شعله چراغ، كم نور شد. روغن چراغ در حال تمام شدن بود. مرد ميهمان به قصد درست كردن چراغ، دستش را دراز كرد، شما، اما با مهرباني مانعش شديد و خود خواستيد كه در چراغ، روغن بريزيد. خود را به پنجره نزديكتر كردم و نورم را در اتاق پاشيدم. خواستم بگويم: مولايم! من اينجا هستم، شما خود را به زحمت نيندازيد. از مرد، خشمگين بودم كه بيشتر اصرار نكرد به شما. چراغ را مجدداً روشن كرديد و نزد مرد بازگشتيد. نگاهتان كه به صورت شرمنده او افتاد، فرموديد: «ما خانوادهاي هستيم كه هرگز ميهمان را به كار وا نميداريم.»
برگرفته از پایگاه اطلاع رسانی آستان قدس رضوی
نظرات شما عزیزان: